در نهضت عظیم دو بازویش من گریه ام گرفته که آخر آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم ؟ ..

ساخت وبلاگ

نباید تموم میشد .. مثلا خواب بود و نمیزاشتیم کسی بیدارمون کُنه .. یه جایی تو چشات غرق میشُدم .. تو صدات .. تو بغلت .. و باور کُن از ترس تموم شُدنش حاضر بودم همه چی رو تو اون لحظه ها متوقف کنم ..میخواستم ادامه داشته باشه .. و همه چی رو بزارم همون جایی که بود و تا آخری که قرار به زنده بودنم باشه درست تو همین نقطه باشم .. و چشم برندارم از چشمات .. یه لحظه هایی هست که فراتر از دغدغه ها .. ترس ها .. عجیب دلت زنده بودن میخواد .. و به حرص میخوایی تمام ِ زندگی پیش روتو نفس بکشی .. توی ریه هات .. توی چشمات .. توی رگ هات .. تو این اندوه مُدام خاکستری رو شکستی .. یه دنیا,ی ِ رنگی .. بهت گفته بودم دیونه گی ها نارنجی َن .. ؟! شبیه به پرتغال می مون .. هیچ کدوم از لحظه هام اما خواب نبود .. رویا ها هم نبود .. باید بهت بگم آرزو هم نبود خود ِ واقعیت بود .. عمیق ِ عمیق .. و من لمسش کردم .. حسش کردم .. واقعی بود .. دور نبود به ما .. نزدیک بود .. چسبیده به جانمان .. رفت زیر پوستمان ... تو تمام تنمان ... به دستات نگاه کن .. به چشمات .. ما در تمام ِ هم جریان داریم  .. من سراسر توام .. و تو خود زندگی ایی پیش روی ِ من ..  خوشبختی شاید شیشه های رنگی باشه و گل های پیچ ..  آفتاب باشه تابیده از پشت شیشه که جا خوش کرده رو موهات .. تو چشمات ..  و لب هات موقع بوسیدنم ..  خوشبختی معنی جز بودنت ..نفس کشیدنت ..صدای خنده هات نیست .. 

من سهم بودنم را از این شهر و جهان گرفته, ام ..  

دارم جهان را دور می ریزم .. ...
ما را در سایت دارم جهان را دور می ریزم .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : beatrissso بازدید : 205 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 0:20